غم درون
امشب دلم خیلی گرفته . خیلی . اونقدر که انگشتانم بارها هر کلمه را اشتباه تایپ کردند و من مجبور شدم دوباره اون ها رو اصلاح کنم .
اینقدر دردها زیادند که مغز بیچارم نمیدونه درگیر کدوم یکی از اونا باشه . اصلا برای لحظاتی انگار به کما رفت . غم ها از همه طرف محاصرم کردند . قلبم نمیدونه درد بکنه یا اینکه بر شتاب ضربانش اضافه کنه . نمی دونم . شب اول مهمونی خیلی دلم گرفته . انگار امشب خدا هم حواسش بهم نیست . خوب البته حق داره . من بنده خوبی براش نبودم . امشب اینقدر هستند آدمای خوب . اینقدر که دیگه خدا وقتی برای منم نداره . بغضی نامرد پاشو گذاشته روی گلوم و مدام فشار میده . بهش گفتم تو هم فشار بده . با تمام توانت گلومو فشار بده . امشب ذهنم کار نمی کنه . دردها خیلی زیاد شدند . متغیرهایی که باید هر لحظه بهشون فکر کنم از توان ذهنم خارج هستند . هنوزم انشگتانم ابشتاه تایپ می نکنندد ...
نظرات شما عزیزان: